سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مَثَل دانشمندان بدکردار، مانند تخته سنگی بردهانه نهر است که نه آب می نوشد و نه آب را وا می نهد تا به کشتزاررسد . [عیسی علیه السلام]
کل بازدیدها:----637774---
بازدید امروز: ----33-----
بازدید دیروز: ----19-----
خاطرات یک زندگی عاشقانه

 

نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
یکشنبه 86/2/9 ساعت 10:56 صبح

سلام به همه دوستان با معرفت و خوبم که منو با پیامهای خوبشون ذوق زده کردن البته تا حدی از شدت ذوق الان ذوق مرگ شدم

سلام به یکی مثل خودم که گویا حالش زیاد مساعد نبوده این چند روزه که امیدوارم که سلامت باشه و مثل همیشه صبور و مهربان

دوستان خوبم شما با این لطفتون و با این پیامهای زیباتون منو شرمنده کردید ولی شرمنده ای بسیار خوشحال که امیدوارم که این لطفتون رواز من هیچوقت دریغ نکنید

امروز میخوام یه ذره خاطره بنویسم چون خاطره نویسی خونم خیلی کم شده در مورد اینکه روز 5 شنبه و جمعه چگونه گذشت


پنج شنبه :

رامین پر کار رفتن سر کار


مادربزرگم که ما بهش میگیم بی بی خونه ماست و من تصمیم گرفتم نوه خوبی باشم و خانوم باشم و بی بی رو ببرم یه مقدار بگردونم صبح ساعت 10 امامزاده عبداله بعدش امامزاده معصوم و بعدشم امازاده حسن

خودتون که میدونید که مسن ترای ما عاشق امامزاده هستم هر چند که من خودمم اگه دلم بگیره اولین جائی که به ذهنم میرسه امامزاده است

خلاصه ساعت 1 رسیدیم خونه و عاشق پر کار من هنوز سر کار بود جوشکارمون زنگ زد که من 5 شنبه است و میخوام برم سر خاک و زود بیاید بریم به کارای کلبه محقرتون برسیم که چون رامین سرکار بود دست به دامن باباییم شدم و ایشون رو کشوندم خونه

که ای آقای پدر قربونتون برم،

فداتون بشم ، در راستای ساختن کلبه عشقولانمون به کمکت نیاز دارم و تا رامین بیاد کمک کن این جوشکار مهربان دست تنها نباشه و البته طبق معمول بابا از کار و بار و زندگی خوش زد و به نزد جوشکار شتافت

و بلاخره رامین ساعت 2.30 آمد و شروع کرد به جان فشانی برای کمک به جوشکار محترم که همسایمون هم هست و آرگ اوپن رو به سقف جوش دادند و وقتی کارشون تموم شد ساعت 5:35 بود اما عزیزها قصه به این فعالیت ختم نمیشه حالا تازه شروع شده تازه ساعت یک ربع به 6 حاج آقامون(همون همسر منظورمه ولی از اصطلاحی استفاده کردم که باید باید 30 سال دیگه براش استفاده کنم بکار بردم) گفت به من که : عزیزم بیا بریم لاله زار لاله زار خیلی قشنگه

البته من شوکه شدم آخه ساعت 6:05 دقیقه شده بود برای همین گفتم : لاله زار برای چی و گفتن جهت خرید کلید و پریزو خرطومی و سیم 1.5 و هالوژن برای اوپن و هواکشو .... که البته باید منو با خودشون میبردن چون بدون من که نمیشه چیزی خرید یا خرجی برای خونه انجام داد البته این از نکات بسیار عاشقانه ماست که من خیلی هم خوشم میاد

دیگه جونم براتون بگه ساعت 9 بود و ما هنوز تو لاله زار بسر میبردیم من خودمو وکیفمو حمل میکردم و ایشون هم خریدهارو

توی مغازه آخری که رسیدیم من تقریباً داشتم از هوش میرفتم که مغازه دار متوجه شد و یه شوکولاتی داد دستش درد نکنه حالم بهتر شد وقتی که برگشتیم به سمت ماشین دیدیم یه پسری نشسته توی پیاده رو اونم چهارزانو روی روزنامه و احساس کردم مستحق باشه و اگه ناراحت نشه کمکی بهش بکنیم رفتیم وسائلو گذاشتیم توی ماشین و یه مقدار از پولی رو که برای صدقه کنار گذاشته بودیم رو برداشتم و دادم به رامین و رفتیم جلو و ازش پرسیدیم که کمکی میتونیم بهتون بکنیم گفت نه مشکلی نیست و کمک نمیخوام . دو قدم به عقب رفتیم و من دوباره به رامین هی اشاره نیم اشاره که پولو بده بهش که البته وقتی خواستیم بدیم بهش قبول نکرد خیلی از غرورش که پول از کسی قبول نمیکنه خوشم اومد گفتم آقا کمک دیگه ای هم اگه لازمه ما میتونیم در حد امکان کمک کنیم که گفت نه مشکلی نیست گفتم پس چرا اینجا نشستید گفت: چون جائی رو ندارم که برم

و خیلی دلم براش سوخت چون خیلی سخته که آدم جائی برای موندن نداشته باشه

و از اونجائی که خدا قصد داره به هر زبونی نعمتاشو به من نشون بده و من قصد دارم هی به خودم نعمتها رو یادآوری کنم میخوام بازم از خدا یه تشکر جانانه بکنم که خدا جون خوب و مهربونم مرسی بابت همه چی و بابت این مسئله که بعد از انجام کارهای روز مره و ترافیک جائی هست که بریم اونجا و تازه آدمهائی هستند که توی خونه انتظار ما رو میکشند و به ما عشق هدیه میدن

و یه درخواست دارم ازت خدا جون این پسر بسیار جوون رو که غیر تو هیچکسو نداره و جائی نداره بره از شر دوستان بد ایمن بدار و به خاطر جائی نداشتن پاشو به هر جائی باز نکن

خدایا ممنون منمنون به خاطر اینکه به ما هم کمک کردی که خانه ای داشته باشیم پر از عشق و برای زیباترکردنش اینقدر خرید کنیم

ممنون

دوستان عزیزم این رویدادهای 5 شنبه بود البته خیلی دلم میخواد همه با هم به صورت گروهی خدا رو شکر کنیم به خاطر نعمت خانه و خانواده



حالا نوبت جمعه است



طبق روال دیروز آقای همسر امروز هم قصد داشتن روزشونو سر کار بگذرونن مجبور بود چون کار معوق دارن

البته کار جوهره مرده ولی من دلتنگ چه کنم

ایشون که سر کار بودن و منم همین طوری به طور ییهوئی در نقش ای کیو سان ظاهر شدم

یه دفعه یه برقی به سرم زد که ای خانواده دوست

پدر و مادر همسر و خواهر و برادر کوچولوش که همدانن برای مراسم خاله زینب که قبلاً عرض کردم فوت شدن و خدا بیامرزدش خاله خوبی بود و ..

بیا و ثواب کن و برو خواهر و برادر عشقتو از تنهائی در بیار کوبیدم رفتم کرج که همین رفتن خودش کلی مغز نازی (خواهر) و داداشی رو دچار شوککرد چون ما همیشه با هم میرفتیم پیششون ولی امروز زن داداش جان تنها اومده پیش این دو تا تنها

و تازه یه برق دیگه زد توی کلّم که حوصله بچه ها سر رفته و مهربان همسر هم که نیست گفتم نازی نازی اگه دوست داری امروزو درس نخون بیا بریم با هم بگردیم داداشی هم گفت منم بیام منم بیام

و من و نازی در کمال خونسردی و بدجنسی گفتیم چون گناه داری و چون رفتن ما 3 یا 4 ساعت طول میکشه و تازه لولوها پسر خوش تیپی مثل تو رو میدزن حالا تحملت میکنیم بیا و اون فقط میخندید و میگفت باز شما با هم افتادید و دارید منو مظلوم کش میکنید خلاصه وسائل ناهار رو برداشتیم و سه تائی پا در مسیری سخت بنهادیم

دادش گفت بریم خوشنام ؟؟؟؟ حالا این خوشنام کجاست ؟؟؟ من چه میدونم!!!!

نازی گفت جاده چالوس

منم که زن داداش باشم گفتم قرعه می اندازیم و من انتخاب میکنم یکی از کاغذا رو هر چی اومد همون جا

قرعه دراومد جاده چالوس

یه زنگی زدم به مهربان پر کار و بعد که پرسید کجائید نگفتم که البته از اونجائی که ایشون توی دل من زندگی میکنن و بنده آب بخورم خبر دار میشه در یک عملیات غافلگیر کننده زنگ زد به نازی و یه صدای اضافه در حد کلمه (( اِ ))ما رو لو داد

اما هنوز از جاده چالوس خبر نداشت

کلی رفتم و دیدیم شلوغه ولی عزم ما جزم بود هی رفتیم تند و با سرعت کند با زحمت خلاصه اونقدر رفتیم که حال خودمون هم بد شد آخه ما یه جای نزدیک میخواستیم بایستیم ولی پیچ جاده و سرسبزی مناظر زن داداششونو جو گیر کرد و سر از نزدیک گچسر در آودیم

ناهار خوردیم

چائی خوردیم میوه خوردیم خلاصه یه درسی داشتیم توی دوره دبیرستان که در وصف خوردن افراد از صنف های گوناگون بود و تا به قلندران رسید نوشت : و قلنداران آنقدر خوردند که عرق کنند و خلاصه منظورم این بود که ما اونقدر خوردیم که ترکیدیم و عرق کردیم تازه هنوز هندونه باقی مونده بود

در راه برگشت با عزیزم باز تماس گرفتم که البته ایشون هم خسته بودن هم از اینکه الان کنار من نیست و سر کاره دلگیر هم از اینکه فهمید ما رفتیم اونجا دلکیر تر که ای وای برای اولین بار مهربان بانوش بدون اون جای دوریه و نکنه خطری تهدیدش کنه؟؟!!!

الهی شایدم فکر میکرد به من خوش میگذره اونجا بدون اون

ولی من فقط به خاطر بچه ها که دچار کسلی شده بودن این کارو کردم و الا خودم که اصلاً بدون اون هیچی بهم نمیچسبه . همه چی کوفتم میشه هر منظره قشنگی که میدیدم میگفتم کاش الان اینجا بود

خلاصه ساعت 3 برگشتیم خونه

ولی آقای همسر هنوز نیومده بود که هیچ کلی هم ناز و نوز که شما که بیرونتون رو رفتید چرا هی زنگ میزنید که منم بیام استراحت کنید خوب خستگیتون در بیاد

آخرش هم گفت که اصلاً من کار دارم هر وقت کارم تموم شه میام (از روی عصبانیت میگفت )

اونقدر ایشون ناز فرمودند و بنده ناز خریدم که قات زدم و گفتم اصلاً چرا تو هنوز سرکاری و ...

نق نق نق

و ایشون گفتن که راه میافتن

و فکر میکنید ساعت چند اومد ؟؟؟ 6:30 بعد از ظهر

و حالا نوبت من بود ناز کنم که البته ایشون از دل من در آوردن (یه دوره کلاس منت کشی جفتمون با هم گذروندیم ) و دوباره آشتی و دوباره خنده



و اما شکر روزجمعه خدایا بابت عشق ممنونم ممنونم که مثل خیلی ها نیستم وقتی ناراحت شدم از اینکه رامین دیر اومد خدا رو شکر کردم که هنوز اونقدر دوسش دارم که دلم براش تنگ میشه و ناراحتیشو نمیتونم ببینم



یادم رفت در مقابل فکرش که فکر میکرد بهم بدون اون بد هم نگذشته این شعرو بخونم

گل بی رخ یار خوش نباشد بی باده بهار خوش نباشد



هر چند نازی جان همیشه در صحنه بهش گفت : الهی داداش جات خیلی خالی بود زن داداش هر جا رو که میدید قشنگه هی میگفت کاش رامینم اینجا بود

که فکر کنم کلی توی دل خودش ذوق کرد

اینبود قصه این دو روز

خوب دوستان گلم قصه ما به سر رسید کلاغه الان تو خون

    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
    پلینازم من
    گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
    ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
    احوال نامه
    اوضاع نامه ای مشوش
    روز پدر
    عشق
    بازم دارم خواب میبینم
    تولدانه مادرانه
    شیپوری چی خبری آورده
    عید مبارکی
    همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
    وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •